بعد من زانوانم بغل گرفته بودم، سرم را کج، به قلهی در آغوش گرفته ام تکیه داده بودم و نگاه میکردم. در دنیایی که ساخته بودم نه انقدر دور و نه انقدر محو بود. منتظر ماندم. نگاه کردم. گوش دادم. حرف زدم و تمام شد. یا شاید هم نشد. ساعت ها گذشت و نگذشت. فرصت ما محدود است. نمیتوانم راه بیوفتم. همه چیز از هم میپاشد. خاصیتش همین است. رمزگشایی این نوشته باشد برای وقتی دیگر. شاید.
... صد و بیست و نه با ضمه نون یا فتحه ...
هم ,ساعت ,انقدر ,شاید ,نمیتوانم ,راه ,نه انقدر ,راه بیوفتم ,نمیتوانم راه ,است نمیتوانم ,محدود است
درباره این سایت